#14

آنقدر ستاره ها را حساب و کتاب کردم.

تا خواب روی شانه های شب.

بست پرونده چشمانم را.

در این تبعیدگاه خاکی.نمیدانم در کدامین احوال سکوت کرده ام.

گذشتم. 

از نگاه حسرت بار ستاره هایی که سو نداشتند.

نوشتم. 

هزاربار. نامه هایی که در دالان عشق روی دیوارهای نمناک خزه زده اش 

رد دست های کشیده شده ات موج پریشانی احوال دل زخم خورده ات را

به رخ می‌کشید.

رفتم.

پای پیاده از سنگ فرش ذهن تو.

تا خیال کنم ناگوارترین حادثه زندگیت هستم

ماندم. 

کنار همان پله های سر به فلک زده درب خانه خدا. 

تا منتظر نجوایی از آن سوی زندگی باشم. 

و زندگی. 

چه بی رحم روز ب روز . سال ب سال 

زخمی از نبودنت را روی تنم به نشانه اسیری

در یک زندان دور دست هک می‌کند .   

پی نوشت: حالم خوب است

آخر هفته چن روزی میرم کوه. شبم میمونم.  

(خوراک گرگ نشم خوبه)

به شدت درگیر امتحان ارشد ژنتیکم 

امسال تهران قبول میشم. راحتر میتتونم کار پیدا کنم تو بیمارستان

البته ب لطف دست های پشت پرده

زندگی می‌گذرد.

و من همچنان میجنگم. تا کی؟ خدا داند

پی نوشت: بریم آهنگ گوش کنیم. کپک زدیم ب ابلفض

#14



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها