یه حنجره



سه دسته ادم تو زندگیمون هستند .

که این آدم ها مثل بخش هایی از یک درخت میتونن باشن.

برگ ها.شاخه ها و ریشه

بعضی از ادم ها مثل برگ درخت میمونن

وقتی باد بوزه .اون ها هم باهاش میرن

وقتی فصل عوض بشه.اون ها عوض میشن

اون ها دوستی هاشون موقته.مثل خوشی تابستون یا وابستگی موقت

مثل برگ در اغاز زیبا هستند . اما سرانجام رفتنی هستند مثل برگ میریزنن

وقتی بهش فکر میکنیم  میتونیم ادم هایی که تو زندگیمون برگ بودن رو بخاطر بیاریم.

میتونیم ازشون به خاطر درسی که ب ما دادن تشکر کنیم.

میتونیم به خاطر لحظاتی که خلق کردن تشکر کنیم

واز تمامی دردی که برای ما داشتن جدا بشیم.

اون ها در اون زمان ب ما کمک کردن که رشد کنیم .

دومین دسته مثل شاخه ها میمونن

باید مراقبشون باشیم چون میتونن گول بزن شمارو

اون ها کاری میکنن که فکر کنید دوستان و همراه خوبی هستن خیلی قوی هستند

و هر موقع بهشون نیاز داشته باشید پیشتون هستن

اماهمون لحظه که میخوایین بهشون اکتفا کنید میشکنن

ماهمه ادم های رو تو زندگیمون داشتیم که بهمون گفتن.تو میتونی روی من حساب کنی من همیشه بخاطر تو هستم

من فقط با تو یه تماس تلفنی فاصله دارم.

اما وقتی ب قول هاشون اعتماد میکنی

متوجه میشی اون قول ها پوچ و تهی هستند.

در زندگیمون لحظاتی بوده که میدونیم که ما واسه بقیه مثل شاخه بودیم .و شاخه هایی هم تو زندگیمون داشتیم

اغلب قول هایی دادیم و نتونستیم روشون بمونیم

بخاطر ضعف و کاستی هایی که خودمون داریم

و این در دیگران هم صدق میکنه.

این به ما این موقعیت رو میده که با خودمون صادق باشیمو همین طور با ادم هایی که در اطرافمون هستن

اما احتیاج داریم اطرافمونو با ادمایی پر کنیم که مشارکت میکنن.در تمام موقعیت های احساسی ذهنی و فیزیکی

دسته سوم مثل ریشه میمونن

دائمی میمونن

دوست هایی هستند که در تمام مواقع پایدار هست چه زمانیکه وارد جهنم بشی و برگردی ازش و بتونی رشد کنی

و هنوزم بطور قوی دوستتون میمون.اینها ارزش حفظ کردن دارن

یه دوست خوب بهترین داستان های زندگیتو میدونه

یه درخت در طول حیاتش میتونه میلیون ها برگ و هزاران شاخه داشته باشه

اما فقط چند ریشه هستند که مطمئن میشن چیزی که درخت نیاز داره بهش میرسه.

اگه ریشه گیرت اومد نگهش دار.

اما بقیه .میتونی رهاشون کنی

به این قضیه فکر کن.چه کسی برگ شاخهیا ریشه زندگیته

به خاطر داشته باش ادمای اطرافت رو نمیتونی تغییر بدی

اما میتونی انتخابات رو تغییر بدی برای ادماهایی که اطرافت باشن.


پی نوشت:فردا میرم جنگل .هوای جنگل عالیه .

تنهایی قدم زدن حال ادم رو عوض میکنه .

از این هفته باشگاه شروع میشه به طور جدی.

روحیه بد نیس.

انشالله اتفاقای خوبی میوفته .

یاحق.



گاهی وقت ها خودکار نجیب مشکی زندگی ام را برمیدارم
و به ساحت مقدس دل گرفته ام کاغذ افکارم را خط خطی میکنم .
چه رقصی میکنند این کلمات .چه میچرخند برای خود.
گاهی با بازیشان مرا به یاد گذشته ای میبرند که خنده ام میگیرد شایدهم گریه.
دوست دارم امشب هم بنویسم
میشود خاطراتت را وقف دستان من کنی؟
یک کاغذ فقط یک کاغذ کافیست  برای به نمایش دراوردن هستی وجودم.
نمیدانم چگونه بنویسم چطور اب و تابش بدهم !!!
چطور .و چطور .برایت بنویسم
ذوق میکنم از نوشتن .از ان خودکار مشکی روی صحفه .چه خاطراتی که برنماید
بعضی وقت ها دوست ندارم از دوست داشتنت بنویسم .و بروم آزادنه برای خودم باشم.
دوست دارم گاهی اوقات به یاد گذشته بچگی کنم
مگر میشود؟
دوست دارم بعضی وقت ها دوستت نداشته باشم تا اندکی مجال زندگی داشته باشم.بخندم فریاد کنم
روی سن اجرای خنده داشته باشم به جای عشق
.
.
.
دیوانگی ساحت مقدسی بود که از همان اولین لحظات امدنت به من القا کردی
دوست دارم گاهی وقتا ها انقدر فریاد بزنم که تمام کاغذ های خاطرات ذهنم پاره شود و بالا بیاورم این دیوانگی را
.
دوست دارم گاهی وقت ها همه چیز از ذهنم برود .همه چیز .به انجایی که نباید .
.
.
.
پی نوشت:چن وقتی بود نبودم یه مدت که مریض بودم .بعدش باز رفتم پیرانشهر و بعد تهران
دیشب رفتم تئاتر دیدم اقای بهشتی از تهران اومده بود جشنواره فجر تو بخش استانی بود
اجرای قشنگی داشت واقعا قشنگ بود لذت بردم

آقای ش رو هم دیدم از نبودنام پرسید شاید تا قبل از عید  یه نمایش شروع کنم شمارشو بهم داد گفت ماه بعد زنگ بزنم .شاید بشه نمیدونم
حوصله شو ندارم ولی .
نمیدونم این حرفی که میخواهم اینجا بنویسم درسته یانه مربوط به شخصی گری خودم نمیشه اصلا نمیدونم برای چی اینو میخوام بنویسم
ولی حس میکنم باید بنویسم
تو زندگی ما آدما یه سری اتفاقا می افته که بعدش ما یه انتخاب درستی رو میکنیم
ولی بعدش دوباره به خاطر یه فعل و انفعالات دیگه زندگی خودمون نابود میکنم
ولی میدونیم این تصمیم درست بوده حالا هراتفاقی افتاده قرار نیست ما خودمونو نابود کنیم
من جز همون ادمایی هستم که فقط به پای اتیش دلم خیلی وقتا سوختم
از نرفتن به نیروی هوایی ارتش بگیر تا همین حسی که تو زندگی بعد این همه سال هنوزم هست
ولی تنها چیزی که یاد گرفتم اینه که ما ادما با تنها زندگی کردن تو خودمون بودن نمی تونیم خوب باشیم
نمی تونیم زندگیمون رو به خاطر یه سری اتفاقا به گ* بکشیم
ما هستیم هستیم که باشیم .باشیم که بخندیم .بخندیم که این دنیای لعنتی بفهمه که با تمام بدی های که داره ما هنوز میخندیم
خنده رو تو زندگی کم داریم .
گاهی وقتا خیلی خوب بود بریم بیرون بشینم یه پیتزا قارچ مرغ با دوغ بخوریم
شاید هم غذاهای خودمن دراوردی بخوریم .شاید هم تو ماهیتابه پیتزا درست کنیم اونم با نون لواش
گاهی وقتا خیلی خوب میشد به جای اینکه قلبمون درد بگیره فکمون از خنده زیادی درد بگیره .دستامون از فشرده شدن به هم درد بگیره
زندگی خیلی خوبه   خیلی     فقط ما ادما نمیدونم چرا دوست داریم بهش گند بزنیم
به خودمون .
کاش میشد به جای اینکه به دانش اموزامون ریاضی و فیزیک و نمیدونم از این کوفت زهرماری یاد بدیم درس زندگی و درست زندگی کردن رو یاد بدیم
ولی بدیش اینجاست خودمونو انداختیم تو منجلاب بد این دنیا .
.
گاهی وقتا خیلی خوب میشد اطرافمونو یه نگاه بندازیم .ببینیم .فکرکنیم.
گاهی وقتا چقدر خوب میشد به جای تنها بودن کمی هم با هم بودنو با هم صحبت کردن هم داشتیم
گاهی وقتا خوبه به جای زنده بودن کمی هم زندگی کنیم .
شاید به پاس این  همه از گاهی وقتا زندگیمون شادتر بشه




دوباره فصل برف رسید.
میخواهم در عمیق ترین نقطه ذهنم برای یکبار هم که شده
دست هایت را بگیرم و زیر این برف با تو قدم بزنم
به مقصد هیچ.
احمقانه ترین فریبی که میشود با آن خوش بود.
زمستان تنها فصلیست که تنها نیستم
رد پاهایت تا اخر این فصل سرد
با من میمانند .
و چه روزگار خوبیست جای رد .پاهایت


دلتنگ شده ام !!!

از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم.



امروز رفتم عمل کردم سرمو.افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد

مردمو زنده شدم تا توده دراومد

کاش تموم بشه این روزا .خسته ام.

واقعا راهروی اتاق عمل جای ترسناکیه .ولی اتاق خودش جای خنده و شوخی.

بدبخت جراح نمی دونست از حرفای من بخنده یا عمل کنه .

 دم دکترم گرم .



وقتی درخت گیسوانت را در حوالی همین ماه ساختی

ارام و بییصدا به تماشایت نشستم.

نگاهی که هیچوقت پایانی نداشت.

چه ارام میرقصیدند در این باد

شاید افسانه بود.

افسانه ی گیسوانت.



در حوالی همین ماه حوض کوچکی با دستان کوچکم ساختم

که ماهی هایش به احترام رقصت ارام و بیصدا ترانه عشق را زمزمه میکردند.

دیگر اخرهای این فصل هزار رنگ رسیده است

نمیدانم کلاغ های این ماه هنوزم هم در میان راه هستند یا رسیده اند

هرگاه تمنای شنیدن داشتی

گوش هایت را رهاکن.

عاشقانه هایم را در این ماه به دست باد سپرده ام .

شاید کلاغ ها نیز رسیدند.



به دفعاتی پیش آمده که ذهنم درگیر اتفاقات گذشته میشود.
کلماتی را درد میکشم.
شایدم هم طراحی.و شاید هم زندگی
ثانیه ها میگذرند و دقیقه ها و پشت سرشان ساعت ها .
وشب میشود.
و ای وای از شب.
تمام صفحات زندگیم را در سقف تاریک اتاقم ورق میزنم .
و چه جدال ناجوانمردانه ای بین من و .زندگی

پ.ن:جسته و گریخته تمرینات بدنسازی مو دارم پیش میبرم خوبه بد نیست .قرار شد شنبه برم باشگاه و بچه ها رو ببینم هیچ کودوم از بچه ها اصلا انتظار شو نداشتند
برگردم اصلا یه جورایی مات و مبهوت مونده بودند مخصوصا عقیل .یاخدا یه حالی بود .
مجبور شدم یه ماه پیش برگردم تیپ تازه دو سه روز که برگشتم  .کلا مرخصی پایان دوره زهرمار شد موندم اخه این همه بچه ها خوب بودن حتما من باید میبودم تو این بازدید .
ولی وقتی بهت میگن برگرد ادم یه حس خاص بودن بهش دس میده (هندونه زیر بغل :)))
اوضام خوبه .فردا قرار بود با یه گروه کوهنوردی برم کوه . منوچ هم گفت بریم بیرون دیگه نتونستم بهش بگم میخوام با گروه برم بیرون نخواستم دلش بشکنه
گروه  رو کنسل کردم با منوچهر فردا میریم بیرون فک کنم روز خوبی باشه .طبیعت گردی  موند برای هفته بعد
تمرینات رو قراره بعد 10 دی شروع کنم تا اون موقع تمرینات بدنسازی رو پیش میبرم و درس میخونم .و یکم به خودم باید برسم
تو این منطقه آخری که رفتم سرمای بدی خوردم از بخت بد من سرم عفونت کرده و فعلا دکتر دارو داده که تا این مدت تاثیری نداشته
باز بردم پیش دکتر .به احتمال زیاد یه عمل کوچیک در پیش رو دارم .
این روزا به شدت حالم خوبه .اشنایی با فرمانده باعث شد بهتر بشم .و عمو مجتبی که باعث شد برگردم سمت ووشو .
و من .دوباره شروع شدم



جمعه روز خوبی بود.منوچهر برداشتتم برد همینجوری نهار مهمونم کرد بعد بهم گفت نیستیی حاجی
گفتم درگیرم فقط.با کنایه گفت:.درسته خودت خودتو فراموش کردی ولی قرار نیس ماشمارو یادمون بره.منظورشو نفهمیدم
گیج میزدم یه جورایی
دیشب ساعت 12 حامد زنگ زد برا امروز قرار گذاشت.حال نداشتم برم.ولی دلم براش تنگ شده بود
بابام صبح یه مقدار پول به حسابم زده بود .مامانم دید حال ندارم فقط میخواستم یکم حال و روحیه ام عوض بشه بهم گفت برم بیرون
حامد با صادق اومد.رفتیم بستنی .بعدش هم شام مهمونم کردن .یهویی گفتن تولدت مبارک.
امروز تولدم بود .من تازه تیکه منوچهر رو گرفته بودم .اون پولی هم که بابا زده بود ب حسابم هم بابت تولدم بود.
بعضی وقتا خیلیا هستن که ب فکر ادمن .من اصلا تولدم یادم نبود.
دمشون گرم .
چقدر خودمو یادم رفته .چقد دیگه نیستم .
با حامد و صادق یاد دانشگاه افتادیم .چقد شیطون بودم من .یه خاطره ای تعریف کرد حامد من اصلا خشکم زد .یادش بخیر
ما یه آزمایشگاه شیمی داشتیم تو ازمایشگاه استاد یه جا تنگی رو انتحاب کرده بود البته خب جا نبود برا کلاس مجبور بود
تو سری اول کلاس من بودمو با صادق و حامد و داود فقط پسر مابودیم با چن تا دختر خانوم
این استاد  یه جوری تدریس میکرد انگار کلاس اشپزی بود .والا بخدا .کلرات سدیم را ارام ارام به بیکربنات اضافه میکنم در دمای ارام هم میزنیم
این تدریسش بوود منم مثلا قابلمه همزن برمیداشتم هم میزدم نمک فلفل هم به مقدار لازم همیشه میریختم .بچه ها مخصوصا داود  بدبخت اینقد میخندیدن استاد هی برمیگشت تذکر میداد .موقع برگشت منم انگار نه انگار .بچه ها حرصشون در میومد تا جایی پیش رفت دوتا از دخترا و داود از خنده دیگه نتونستن  تو کلاس بمونن .چه گندایی که نزدم من .یادش بخیر
صادق امروز بعد رفتن حامد یه جورایی حالمو پرسید .منظورشو از پرسیدن گرفتم ولی زدم علی چپ .چاره نبود
صبح برمیگردم .دوماه بعد تمام.
عشق خوبه .دوس داشتن خوبه .خنده هم خوبه
اینم یه جورایی شب اخر برای نوشتن .برای تمام ادمایی که دوسشون دارم مخصوصا دیوونه هایی مثل خودم فقط ارزوی زندگی پراز عشق لحظات پراز دوس داشتن .وثانیه هایی پراز خنده و شادی ارزو میکنم
دوستون دارم خوبای من از اون داود بگیر.تا یه دیوونه خاص
یاحق .خدانگهدار

بغضت که میاید ارام و بیصدا درست وسط گلویت مینشیند.
و کلی حرف پشتش ب مانند آجر
دیوار میشوند و سنگین.
انقدر که تمام سنگینیش را مجبور میشوی به سینه ات فرو ببری
ان موقع است که تیر میکشد عمق وجودت
از هیاهوی کلمات.
سنگین و سنگین تر میشود .
دفن میشوی کنج دست هایت ارام و بیصدا جاری میشود
اشک هایی از خاطرات گذشته.
 این  شب است.
و این صدای دردهایی است که جویده میشود.
.
.
.
خوشا به حال کسایی که رفتند
ادم که می ماند می پوسد.

#14

آنقدر ستاره ها را حساب و کتاب کردم.

تا خواب روی شانه های شب.

بست پرونده چشمانم را.

در این تبعیدگاه خاکی.نمیدانم در کدامین احوال سکوت کرده ام.

گذشتم. 

از نگاه حسرت بار ستاره هایی که سو نداشتند.

نوشتم. 

هزاربار. نامه هایی که در دالان عشق روی دیوارهای نمناک خزه زده اش 

رد دست های کشیده شده ات موج پریشانی احوال دل زخم خورده ات را

به رخ می‌کشید.

رفتم.

پای پیاده از سنگ فرش ذهن تو.

تا خیال کنم ناگوارترین حادثه زندگیت هستم

ماندم. 

کنار همان پله های سر به فلک زده درب خانه خدا. 

تا منتظر نجوایی از آن سوی زندگی باشم. 

و زندگی. 

چه بی رحم روز ب روز . سال ب سال 

زخمی از نبودنت را روی تنم به نشانه اسیری

در یک زندان دور دست هک می‌کند .   

پی نوشت: حالم خوب است

آخر هفته چن روزی میرم کوه. شبم میمونم.  

(خوراک گرگ نشم خوبه)

به شدت درگیر امتحان ارشد ژنتیکم 

امسال تهران قبول میشم. راحتر میتتونم کار پیدا کنم تو بیمارستان

البته ب لطف دست های پشت پرده

زندگی می‌گذرد.

و من همچنان میجنگم. تا کی؟ خدا داند

پی نوشت: بریم آهنگ گوش کنیم. کپک زدیم ب ابلفض

#14



اینار با کوله باری از سکوت آمده ام. 

دیگر نوشته هایم به دردت نمیخورند. 

بهتر است کمی سکوت بنویسم . 

پس به احترامت فقط نگاه خواهم کرد. 

دیگر نوشتن کافیست. 

کاش به جای زله و سیل یه گردباد عظیم بیاد جمعمون کنه ببرتمون

سویسی سوئدی. راحت شیم ب ابلفض

فردا صب میرم پیرانشهر تسویه حساب کنم انگار بدهی دارم کارتم نیومده

یه سری هم ب دوستام بزنم. 

بعدش میرم مهاباد شایدم احمد رو هم دیدم یکم اونجا گشتیم البته اگه وقتشو داشتم. لامعصب همیشه پایه اس. 

جمعه برم کوه. سری پیش بارون اومد کنسل شد. کاش زودتر جمعه بشه

کارت درسته یعنی همیشه بوده و هست . 

بعضی وقتا واقعا به بچه هات غبطه میخورم.

اینکه.

دارنت. و داشتن بعضی وقتا بزرگترین نعمته. 

در پناه حق.





شب ها دلتنگی به مرحله هشدار می‌رسد. 

نمیدونم باز چمه.ریختم تو خودم.




رفتم پیرانشهر . اتفاقی هیمن رو دیدم حوصله نداشتم با جناب سروان

هماهنگ کردم برم شب رو تو مهمانسرای تیپ بمونم

اما هیمن نذاشت الا و بلا شب خونه ی مایی. بابا ول کن مهمون نه 

سر شبی نوبره بخدا. آقا ب هر بدبختی بود کشوند مارو برد 

رفاقتمون از همون اولای خدمت عالی بود. 

معذب بودم شدید .رفتم خونه چنان تحویلم گرفتن اصلا موندم. 

گفتم حاج خانوم سر شبی ببخشید دیگه.زحمت دادیم. انگار بهش فحش دادم

یعنی دوست هیمن نبودم فکر کنم همونجا میکشت منو بابت این حرفم

چقدر احساس خوبی داشتم پیششون. مهمون نوازی کردا رو ندیده بودم که دیدم چه دیدنی.  هیچ جا اینقد راحت نبودم 

مامان فهمید گفت حتما یه چیزی بخری زشته. ماهم بلاخره دوهزاریمون می افته دیگه. همون سر شبی رفتیم با هیمن بگردیم یه چی خریدم خودشم ناراحت شد

دوستامو دیدم. خیلی خوب بود.رفتم مهاباد بعدش. رستوران جلوی 

ترمینال انگار پاتوق گشنگیامه. . . خدایی نمیگم غذاهاش خوبه ولی میچسبه

بعضی وقتا حال میده همچین جاهایی غذا خوردن. 




اینار با کوله باری از سکوت آمده ام. 

دیگر نوشته هایم به درد نمیخورند. 

بهتر است کمی سکوت بنویسم . 

پس به احترامت فقط نگاه خواهم کرد. 

دیگر نوشتن کافیست. 

کاش به جای زله و سیل یه گردباد عظیم بیاد جمعمون کنه ببرتمون

سویسی سوئدی. راحت شیم ب البفض

فردا صب میرم پیرانشهر تسویه حساب کنم انگار بدهی دارم کارتم نیومده

یه سری هم ب دوستام بزنم. 

بعدش میرم مهاباد شایدم احمد رو هم دیدم یکم اونجا گشتیم البته اگه وقتشو داشتم. لامعصب همیشه پایه اس. 

جمعه برم کوه. سری پیش بارون اومد کنسل شد. کاش زودتر جمعه بشه. 





سه دسته ادم تو زندگیمون هستند .

که این آدم ها مثل بخش هایی از یک درخت میتونن باشن.

برگ ها.شاخه ها و ریشه

بعضی از ادم ها مثل برگ درخت میمونن

وقتی باد بوزه .اون ها هم باهاش میرن

وقتی فصل عوض بشه.اون ها عوض میشن

اون ها دوستی هاشون موقته.مثل خوشی تابستون یا وابستگی موقت

مثل برگ در اغاز زیبا هستند . اما سرانجام رفتنی هستند مثل برگ میریزنن

وقتی بهش فکر میکنیم  میتونیم ادم هایی که تو زندگیمون برگ بودن رو بخاطر بیاریم.

میتونیم ازشون به خاطر درسی که ب ما دادن تشکر کنیم.

میتونیم به خاطر لحظاتی که خلق کردن تشکر کنیم

واز تمامی دردی که برای ما داشتن جدا بشیم.

اون ها در اون زمان ب ما کمک کردن که رشد کنیم .

دومین دسته مثل شاخه ها میمونن

باید مراقبشون باشیم چون میتونن گول بزن شمارو

اون ها کاری میکنن که فکر کنید دوستان و همراه خوبی هستن خیلی قوی هستند

و هر موقع بهشون نیاز داشته باشید پیشتون هستن

اماهمون لحظه که میخوایین بهشون اکتفا کنید میشکنن

ماهمه ادم های رو تو زندگیمون داشتیم که بهمون گفتن.تو میتونی روی من حساب کنی من همیشه بخاطر تو هستم

من فقط با تو یه تماس تلفنی فاصله دارم.

اما وقتی ب قول هاشون اعتماد میکنی

متوجه میشی اون قول ها پوچ و تهی هستند.

در زندگیمون لحظاتی بوده که میدونیم که ما واسه بقیه مثل شاخه بودیم .و شاخه هایی هم تو زندگیمون داشتیم

اغلب قول هایی دادیم و نتونستیم روشون بمونیم

بخاطر ضعف و کاستی هایی که خودمون داریم

و این در دیگران هم صدق میکنه.

این به ما این موقعیت رو میده که با خودمون صادق باشیمو همین طور با ادم هایی که در اطرافمون هستن

اما احتیاج داریم اطرافمونو با ادمایی پر کنیم که مشارکت میکنن.در تمام موقعیت های احساسی ذهنی و فیزیکی

دسته سوم مثل ریشه میمونن

دائمی میمونن

دوست هایی هستند که در تمام مواقع پایدار هست چه زمانیکه وارد جهنم بشی و برگردی ازش و بتونی رشد کنی

و هنوزم بطور قوی دوستتون میمون.اینها ارزش حفظ کردن دارن

یه دوست خوب بهترین داستان های زندگیتو میدونه

یه درخت در طول حیاتش میتونه میلیون ها برگ و هزاران شاخه داشته باشه

اما فقط چند ریشه هستند که مطمئن میشن چیزی که درخت نیاز داره بهش میرسه.

اگه ریشه گیرت اومد نگهش دار.

اما بقیه .میتونی رهاشون کنی

به این قضیه فکر کن.چه کسی برگ شاخهیا ریشه زندگیته

به خاطر داشته باش ادمای اطرافت رو نمیتونی تغییر بدی

اما میتونی انتخابات رو تغییر بدی برای ادماهایی که اطرافت باشن.



گاهی وقت ها خودکار نجیب مشکی زندگی ام را برمیدارم
و به ساحت مقدس دل گرفته ام کاغذ افکارم را خط خطی میکنم .
چه رقصی میکنند این کلمات .چه میچرخند برای خود.
گاهی با بازیشان مرا به یاد گذشته ای میبرند که خنده ام میگیرد شایدهم گریه.
دوست دارم امشب هم بنویسم
میشود خاطراتت را وقف دستان من کنی؟
یک کاغذ فقط یک کاغذ کافیست  برای به نمایش دراوردن هستی وجودم.
نمیدانم چگونه بنویسم چطور اب و تابش بدهم !!!
چطور .و چطور .برایت بنویسم
ذوق میکنم از نوشتن .از ان خودکار مشکی روی صحفه .چه خاطراتی که برنماید
بعضی وقت ها دوست ندارم از دوست داشتنت بنویسم .و بروم آزادنه برای خودم باشم.
دوست دارم گاهی اوقات به یاد گذشته بچگی کنم
مگر میشود؟
دوست دارم بعضی وقت ها دوستت نداشته باشم تا اندکی مجال زندگی داشته باشم.بخندم فریاد کنم
روی سن اجرای خنده داشته باشم به جای عشق
.
.
.
دیوانگی ساحت مقدسی بود که از همان اولین لحظات امدنت به من القا کردی
دوست دارم گاهی وقتا ها انقدر فریاد بزنم که تمام کاغذ های خاطرات ذهنم پاره شود و بالا بیاورم این دیوانگی را
.
دوست دارم گاهی وقت ها همه چیز از ذهنم برود .همه چیز .به انجایی که نباید .
.
.
.
پی نوشت:چن وقتی بود نبودم یه مدت که مریض بودم .بعدش باز رفتم پیرانشهر و بعد تهران
دیشب رفتم تئاتر دیدم اقای بهشتی از تهران اومده بود جشنواره فجر تو بخش استانی بود
اجرای قشنگی داشت واقعا قشنگ بود لذت بردم

آقای ش رو هم دیدم از نبودنام پرسید شاید تا قبل از عید  یه نمایش شروع کنم شمارشو بهم داد گفت ماه بعد زنگ بزنم .شاید بشه نمیدونم
حوصله شو ندارم ولی .
نمیدونم این حرفی که میخواهم اینجا بنویسم درسته یانه مربوط به شخصی گری خودم نمیشه اصلا نمیدونم برای چی اینو میخوام بنویسم
ولی حس میکنم باید بنویسم
تو زندگی ما آدما یه سری اتفاقا می افته که بعدش ما یه انتخاب درستی رو میکنیم
ولی بعدش دوباره به خاطر یه فعل و انفعالات دیگه زندگی خودمون نابود میکنم
ولی میدونیم این تصمیم درست بوده حالا هراتفاقی افتاده قرار نیست ما خودمونو نابود کنیم
من جز همون ادمایی هستم که فقط به پای اتیش دلم خیلی وقتا سوختم
از نرفتن به نیروی هوایی ارتش بگیر تا همین حسی که تو زندگی بعد این همه سال هنوزم هست
ولی تنها چیزی که یاد گرفتم اینه که ما ادما با تنها زندگی کردن تو خودمون بودن نمی تونیم خوب باشیم
نمی تونیم زندگیمون رو به خاطر یه سری اتفاقا به منجلاب بکشیم
ما هستیم هستیم که باشیم .باشیم که بخندیم .بخندیم که این دنیای لعنتی بفهمه که با تمام بدی های که داره ما هنوز میخندیم
خنده رو تو زندگی کم داریم .
گاهی وقتا خیلی خوب بود بریم بیرون بشینم یه پیتزا قارچ مرغ با دوغ بخوریم
شاید هم غذاهای خودمن دراوردی بخوریم .شاید هم تو ماهیتابه پیتزا درست کنیم اونم با نون لواش
گاهی وقتا خیلی خوب میشد به جای اینکه قلبمون درد بگیره فکمون از خنده زیادی درد بگیره .دستامون از فشرده شدن به هم درد بگیره
زندگی خیلی خوبه   خیلی     فقط ما ادما نمیدونم چرا دوست داریم بهش گند بزنیم
به خودمون .
کاش میشد به جای اینکه به دانش اموزامون ریاضی و فیزیک و نمیدونم از این کوفت زهرماری یاد بدیم درس زندگی و درست زندگی کردن رو یاد بدیم
ولی بدیش اینجاست خودمونو انداختیم تو منجلاب بد این دنیا .
.
گاهی وقتا خیلی خوب میشد اطرافمونو یه نگاه بندازیم .ببینیم .فکرکنیم.
گاهی وقتا چقدر خوب میشد به جای تنها بودن کمی هم با هم بودنو با هم صحبت کردن هم داشتیم
گاهی وقتا خوبه به جای زنده بودن کمی هم زندگی کنیم .
شاید به پاس این  همه از گاهی وقتا زندگیمون شادتر بشه




به دفعاتی پیش آمده که ذهنم درگیر اتفاقات گذشته میشود.
کلماتی را درد میکشم.
شایدم هم طراحی.و شاید هم زندگی
ثانیه ها میگذرند و دقیقه ها و پشت سرشان ساعت ها .
وشب میشود.
و ای وای از شب.
تمام صفحات زندگیم را در سقف تاریک اتاقم ورق میزنم .
و چه جدال ناجوانمردانه ای بین من و .زندگی



سه دسته ادم تو زندگیمون هستند .

که این آدم ها مثل بخش هایی از یک درخت میتونن باشن.

برگ ها.شاخه ها و ریشه

بعضی از ادم ها مثل برگ درخت میمونن

وقتی باد بوزه .اون ها هم باهاش میرن

وقتی فصل عوض بشه.اون ها عوض میشن

اون ها دوستی هاشون موقته.مثل خوشی تابستون یا وابستگی موقت

مثل برگ در اغاز زیبا هستند . اما سرانجام رفتنی هستند مثل برگ میریزنن

وقتی بهش فکر میکنیم  میتونیم ادم هایی که تو زندگیمون برگ بودن رو بخاطر بیاریم.

میتونیم ازشون به خاطر درسی که ب ما دادن تشکر کنیم.

میتونیم به خاطر لحظاتی که خلق کردن تشکر کنیم

واز تمامی دردی که برای ما داشتن جدا بشیم.

اون ها در اون زمان ب ما کمک کردن که رشد کنیم .

دومین دسته مثل شاخه ها میمونن

باید مراقبشون باشیم چون میتونن گول بزن شمارو

اون ها کاری میکنن که فکر کنید دوستان و همراه خوبی هستن خیلی قوی هستند

و هر موقع بهشون نیاز داشته باشید پیشتون هستن

اماهمون لحظه که میخوایین بهشون اکتفا کنید میشکنن

ماهمه ادم های رو تو زندگیمون داشتیم که بهمون گفتن.تو میتونی روی من حساب کنی من همیشه بخاطر تو هستم

من فقط با تو یه تماس تلفنی فاصله دارم.

اما وقتی ب قول هاشون اعتماد میکنی

متوجه میشی اون قول ها پوچ و تهی هستند.

در زندگیمون لحظاتی بوده که میدونیم که ما واسه بقیه مثل شاخه بودیم .و شاخه هایی هم تو زندگیمون داشتیم

اغلب قول هایی دادیم و نتونستیم روشون بمونیم

بخاطر ضعف و کاستی هایی که خودمون داریم

و این در دیگران هم صدق میکنه.

این به ما این موقعیت رو میده که با خودمون صادق باشیمو همین طور با ادم هایی که در اطرافمون هستن

اما احتیاج داریم اطرافمونو با ادمایی پر کنیم که مشارکت میکنن.در تمام موقعیت های احساسی ذهنی و فیزیکی

دسته سوم مثل ریشه میمونن

دائمی میمونن

دوست هایی هستند که در تمام مواقع پایدار هست چه زمانیکه وارد جهنم بشی و برگردی ازش و بتونی رشد کنی

و هنوزم بطور قوی دوستتون میمون.اینها ارزش حفظ کردن دارن

یه دوست خوب بهترین داستان های زندگیتو میدونه

یه درخت در طول حیاتش میتونه میلیون ها برگ و هزاران شاخه داشته باشه

اما فقط چند ریشه هستند که مطمئن میشن چیزی که درخت نیاز داره بهش میرسه.

اگه ریشه گیرت اومد نگهش دار.

اما بقیه .میتونی رهاشون کنی

به این قضیه فکر کن.چه کسی برگ شاخهیا ریشه زندگیته

به خاطر داشته باش ادمای اطرافت رو نمیتونی تغییر بدی

اما میتونی انتخابات رو تغییر بدی برای ادماهایی که اطرافت باشن.

(ted). 



دلتنگ شده ام !!!

از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم.

دلتنگ تمام نبودن ها. 

دلتنگ تمام آرزوهای بر باد رفته یک.پروانه ی پریشان 

که به دنبال هستی خود حول یک چراغ می‌سوزد. 

فقط باید عاشق باشی تا درد سوختن را نفهمی.  

شاید پروانه نیز دنبالت می‌گردد . 

که اینگونه دل ب دریای سرخ می‌زند.



امروز رفتم عمل کردم سرمو.افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد

مردمو زنده شدم تا توده دراومد

کاش تموم بشه این روزا .خسته ام.

واقعا راهروی اتاق عمل جای ترسناکیه .ولی اتاق خودش جای خنده و شوخی.

بدبخت جراح نمی دونست از حرفای من بخنده یا عمل کنه .

 دم دکترم گرم .



به مانند نوح. 

میخواهم بشکافم

دریای احساساتم را. 

وجودم را نمایان کنم. غرق شوی در من

معجزه کنم. نورشوی

تا ببینمت. کور شوم از تابش وجودت. 

عصا شوی. بگیرَمت. تا دیگر نیستی در کار نباشد. 

راستش امروز باران آمد و دوباره نیستی ات را به رخ کشید

و دریایی از نبودنت غرق ام کرد. 

بیقرار توام. کجایی؟


به مانند نوح. 

میخواهم بشکافم

دریای احساساتم را. 

وجودم را نمایان کنم. غرق شوی در من

معجزه کنم. نورشوی

تا ببینمت. کور شوم از تابش وجودت. 

عصا شوی. بگیرَمت. تا دیگر نیستی در کار نباشد. 

راستش امروز باران آمد و دوباره نیستی ات را به رخ کشید

و دریایی از نبودنت غرق ام کرد. 


پی نوشت:در اولین فرصت بدست آمده به پیشنهاد یکی از همنوردان عزیز و آرش جان

تمام نوشته هامو میخوام در قالب کتاب چاپ کنم. 

فعلا فرصت افتادن دنبال کاراشو ندارم ولی در چند ماه آینده حتما بایک ناشر صحبت خواهم کرد. 


تو این چند روز اتفاقای واقعا عجیبی افتاد

میگن که اگه یه کاری رو سر وقتش انجام ندی دیگه نمیشه

کاریش کرد. 

باید همون موقع به هر طریقی که می‌شد میرفتم میگفتم ولی خب واقعا نشد

و شد یه حسرت

بدتر از اون اینکه بفهمی اون اتفاقی که افتاده واقعا نیافتاده و یه عمر بافکر اشتباه سر کنی

آدم مغزش صوت میکشه. خدا بگم چیکارت نکنه ای پسر روانی که اون دروغ اون شب گفتی

وقتی میفهمی هیچ انگیزه ای هم از طرف مقابلت نبوده هیچ حسی نبوده ناراحتیت بیشتر میشه

یعنی فکرت اشتباه بوده. 

به هر حال ما ساختیم بااین حال. 

دیگه موندن جایز نیست. حوصله شم ندارم 

امتحان کوفتی زودتر برسه فقط بدم برم از این شهر لعنتی. حوصله مو سر برد اینجا

واقعا ب معنای واقعی کلمه تو یه خلسه بدی گیر کردم.



درکدامین بی راهه این زندگی گمت کردم. 

نمیدانم!!! 

بی مهابا قلمی برمیدارم، خط خطی میکنم صحفه های زندگیم را  تا پیدایت کنم از میان تمام موج های آشفته دفتر خاطرات زندگانیم

کجایی؟

رفتی و هیچ نگفتی درمانده ای اینجا تنها ماند.

آن موقع که رفتی

لاله ها با سرخی شان در طبیعت دلبری می‌کردند

غنچه ها به هوای تازه بهار شکوفه می‌دادند.

و من هنوز 

به مانند همان لاله تنها در این طبیعت سخت با نبودنت واژگون میشوم


نمیدانم.و باز هم نمیدانم چرا و چطور تمام نوشته هایم بوی تورا میدهد
شاید از  یادگاری  نفس های به جای مانده ات است
گاهی وقت ها که بی قراری هایم اوج میگیرد کوله یادگاری هایت را برمیدارم و به قله دلتنگی هایم صعود میکنم
و دست اخر انجا  
قلم و کاغذی برمیدارم و از سر دلتنگی های خاطراتت با سکوت درونم رنج میکشم.

پی نوشت1: بخشی از نوشته های مربوط به کتاب قلب زرد که ان شالله بعد این بیماری بره برای چاپ (شایدمهرماه) 

پ ن :من تو را در واپسین لحظات این روزهایم هنوز هم  دوستت دارم 

#

 


در دادگاه عاشقی ات انقدر چرتکه
ستاره ها را بالا و پایین کردم
تا قاضی شب  با رای هیت منصفه اش حکم به بسته شدن  چشمانم را داد

گذشتم .
از نگاه حسرت بار ستاره هایی که سو نداشتند
نوشتم.
هزاربار. نامه هایی که در دالان عشق روی دیوارهای نمناک خزه زده اش 
رد دست های کشیده شده ات موج پریشانی احوال دل زخم خورده ات را
به رخ می‌کشید
رفتم
پای پیاده ازکورسوی ذهن تو 
تا خیال ناگوار زندگیت نباشم
ماندم
کنار همان پله های سر به فلک زده درب خانه خدا
تا منتظر نجوایی از آن سوی زندگی باشم
و زندگی
چه بی رحم روز ب روز . سال ب سال 
زخمی از نبودنت را روی تنم به نشانه اسیری
در یک زندان دور دست هک می‌کند


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها